دیروز تولد شوهرم بود.میخاستم سورپرایزشون کنم ولی ازون جایی که یه مشکلی پیش اومد مجبور شدیم از صبح تا عصر باهم باشیم (بیرون خونه) نتونستم به کارام برا سورپرایزشون برسم😔😔😔 نه کیک نه شمع نه کادو هیییییچی...عصر که باهم اومدیم خونه همش فکرم درگیر بود.اخرش ب شوهرم گفتم تو خونه میوه نداریم شما بیزخمت برو میوه بخر منم برم آرایشگاه.ایشون رفتن و منم سریع پریدم سر خیابون کیک و شمع و کادو....خریدم و اومدم خونه.خوشبختانه ایشون هنوز نرسیده بودن.همه برقارو خاموش کردم و توجاهای مختلف خونه شمع گذاشتم. وقتی اومدن خونه.خیییییلی ذوق زده شدن.میگف کلا یادم رفته بود امروز تولدم بوده☺️☺️☺️☺️ اینم عکساش👇👇👇👇👇
******************
من واسه تولد همسرم خونه رو پر از بادکنک کردم کادو تولدشو مخفی کردم و داخله بادکنکا متن گذاشتم و راهنماییش کردم تا کادوشو ک داخل کمد بود پیدا کنه البته وسطا کار یه مام ک احتیاج داشت و بعنوان کادوش پیدا کرد اما پشت مام نوشتم دروغ گفتم و جای کادو اصلیت تو بادکنه آخره خلاصه خیییییییلی جالب بود و خندیدیم حتما امتحان کنید.😍❤️❤️
******************
اولین سورپرایز بزرگ من برای همسرم:دوران نامزدی بود و خیلی به اخلاقیات هم آشنا نبودیم منم از این فرصت استفاده کردم تا خودمو نسبت به تولد همسرم بی خیال نشون بدم...وچون از هم دور بودیم و ایشون یه شهر دیگه مشغوله کار بودن ،تصمیم گرفتم با یه هدیه خوب سورپرایزش کنم.چون همسرم حلقه طلا نمیذاشت براش یه حلقه نقره از نیشابور خریدم و به همراه یک شاخه رز سفید و یه کارت تبریک داخل پاکت گذاشتمو براش پست کردم و با اداره پست هماهنگ کردم که روز تولدش برسه .خدا رو شکر روز تولد همسرم آخر وقت اداری مامور پست بسته منو بهشون میرسونه وهمسری که گیج بوده مشغول باز کردن شده و وقتی بسته رو باز میکنه و سرشو بالا میاره میبینه همکاراش ایستادن و دارن براش کف میزننو و تولدشو تبریک میگن و همسری خیلی خیلی ذوق زده میشن و همیشه خاطره این روزو به یاد دارن.....
*****************
ایده تولد همسرم جوری ک سورپرایزبشه ازیکماهه توذهنمه وبراش برنامه ریزی کردم امروز تولدشون بودچون کنارشون نبودم یه دسته گل ک ازقبل گرفته بودم باشیرینی ک مامان جونی درست کردن بایک کارت پستال خیلی خلاق درست کردم گذاشتم تو ماشینشون ک تواداره پارک شده بود ایشون کاملافراموش کرده بودن ک تولدشونه وخیلی خیلی سورپرایز شدن و تشکر کردن
*****************
یکی از بزرگترین سورپرایزای من برای همسرم این بود که در دومین تولدش که با هم بودیم،من یه برنامه توپ برای تولدش چیدم.حالا همه حواسا اینجا تا بگم
من و همسرم تو غربتیم و تنهای تنها.....از یک ماه به تولدش با خانواده همسرم هماهنگ کرده بودم و دعوتشون کرده بودم که چند روز بیان مسافرت پیش ما.خیلی طول کشید هماهنگی پدر شوهر و مادر شوهر.برنامه کاریشون واقعا سخت بود ولی به لطف خدا شد....روز موعود فرا رسید و من خودمو به بی خیالی زده بودم و شب قبلش دوستم که قبلش باهاش هماهنگ بود زنگ زدو گفت فردا هستی بیام پیشت گفتم آره بیا...به همین خاطر همسرم خیالش راحت شد که هیچ برنامه ای براش ندارم
خانواده خوب همسرم همشون از جمله مادر شوهر پدر شوهر برادر شوهرا و خواهر شوهرا به اتفاق همسراشون نزدیک طهر قبل از اومدن همسرم رسیدن.منم کلی تدارک دیده بودم .یه غذای عالی همراه با یه کیک تولد عالی تر باضافع چند تا دسر....
همسرم تماس گرفت و بعد اینکه مطمئنن شد دوستم رفته گفت دارم میام عزیزم منم با بی حوصلگی گفتم بفرما کلی کار در انتظارته.تمام خانواده بادکنک به دست در یه قسمت از خونمون که از ورودی تو دید نبود ایستاده بودن تا بادکنکارو بترکونن.طوری فضا رو با نشاط و حیاتی آماده کرده بودم که حتی پدر شوهرم بادکنک به دست آماده بودن.همسرم زنگو و زدن و تا بیان بالا ما موسیقی تولدو آماده کردیم.درو باز کردم و با بی حوصلگی اومدم کنار و..................این همسرم بود که با صدای ده پونزده تا بادکنک قلبش اومد تو دهنش
و واقعا واقعا تا 3دقیقه نمیتونست حرف بزنه
خیلی خیلی عالی بود براش ولی طفلی خیلی ترسید و یه خاطرع بسیار موندنی برای همسرم و خانوادش شد فقط یه ذره هماهنگی و ریزه کاری میخواست.مثلا اینکه حواسمون به ماشینای مهمونامون بود که آخر کوچه پارک کنن.یا کفشا که به زور تو جا کفشی جا شدن ساکت کردن بچه ها لحظه اومدنش و....
*********************************
یکی از سورپرایزای من برای همسرم برگزاری یه جشن توپ به مناسبت تولدش بود.
سومین سالی بود که با هم بودیم و این سومین سورپرایز من برای تولدش بود...
چند روزی بود حال و حوصله نداشتیم تو غربت گاهی پیش میاد،یک روز قبل تولد همسرم با همکاراش هماهنگ کردم و قرار شد تولد خونه دوستش گرفته شه به این ترتیب من از صبح رفتم خونه همکارش و به کمک خانم ایشون خونه رو تزیین کردیم.کیک و هدیه هم که از قبل گرفته بودم رو اونجا گذاشتم و قبل از ظهر برگشتم و نقش یک بیمار رو برای همسرم بازی کردم.رو حساب هماهنگی هایی که شده بود سرشب دوستش زنگ زدو و گفت برا شب نشینی بیاید اینجا ولی همسرم به خاطر بیماری من دعوتشو رد کرد.وچند دقیقه بعد برای بار دوم تماس گرفتو و خواهش کرد که ما دلمون گرفته پاشید بیاید منم به همسری گفتم زشته بریم....
این شد که ما رفتیم و لحظه ورود با چراغای خاموش و شمع های روشن و آهنگ تولد روبرو شدیم و کلی آدم که پریدن جلو همسری....خیلی خیلی ذوق زده شده بود و فقط میخندید و کلی تشکر کرد....