امروز بدلیل مشغله زیاد باید اول صبح میرفتم بیرون براهمین بعدنمازصبح شروع کردم ب اماده کردن ناهار...ی لحظه بذهنم زد ک همسرم رو غافلگیر کنم.رفتم براش ی صبحانه مفصل اماده کردم و با شمع و گل تزیین کردم.همه چی اماده شدسر نیم ساعت چون همسرم شیفت شب بود ساعت7میرسید خونه حدود 6:45بهش زنگ زدم ببینم کجاست با حالت ناراحتی و گرفته ک فکرکنه حالم خوب نیستو خودشو زود برسونه
همینم شد...در خونه رو از پشت قفل کردم.لامپهارو خاموش کردم و شمعهارو روشن.آهنگ ملایمی هم گذاشتم و رفتم منتظرش شدم.کلیدو ک انداخت صدای ملودی رو زیاد کردم خودش تعجب کرد باحالت رقص و قر اومدم سمتش.گفت خانوم مریض من چطوره؟؟خلاصه کلی ذوووووق کرده بود میگفت ازترس اینکه نکنه حالت بدتر بشه نمیدونم چطور خودمو رسوندم بخونه.خیییییییلی خندیدیم و در اخر با صبحانه ازش پذیرایی کردم و ساعت 8زدم بیرون.راستی برد نوشته هم داشتم براش