✔️من یه کارمندم با یه بچه دوساله که از وقتی به دنیا اومد زندگی منو کن فیکون کرد.رابطه من با همسری در حد عالی بود.ولی زمانی که این وروجک به دنیا اومد، به خاطر مشکلات و دردسر هایی که داشتم تبدیل شده بودم به یه آدم عصبی. فقط داد و فریاد می کردم تو خونه.در حدی که همسرم (که یک آدم صبوره) از خونه فراری شده بود.سعی می کرد تا دیر وقت سر کار باشه و حتی پنج. شنبه ها هم بره سره کار(در حالی که تا قبل از به دنیا ااومدن بچه فقط در صورتی که کار ضروری داشت پنج شنبه ها سرکار بود)
دقیقا بعد از تولد دو سالگی پسرم بود که به خودم اومدم دیدم چقدر از همسرم فاصله گرفتم،کسی که تا قبل از به دنیا اومدن بچه هرروز سرکار بهم زنگ میزد و دلش واسم تنگ می سد الان حتی وقتی من باهاش تماس می گرفتم حوصله حرف زدن باهام رو هم نداشت.
من هم هی غر میزدم که تو چرا تو روز حالی از من نمی گیری یا شبا زودتر از من میری می خوابی و حتی حاظر نیستی بهم بگی(در حالی که قبلا روزی صد بار این جمله رو تکرار می کرد) دوستت دارم.
اونم وقتی من این جوری بهش می گفتم انگار سعی می کرد بیشتر با من لج کنه و بیشتر بی محلی می کرد.
یه روز تصمیم گرفتم سیستم زندگیم رو عوض کنم.
از خودم شروع کردم. تا میرسیدم خونه سریع بچه رو می خوابوندم و یه دوش می گرفتم و تو فرصت کمی که داشتم تا همسری بیاد مقدمات شام روآماده می کردم و یه لباس مرتب می پوشیدم و کمی به خودم می رسیدم. وقتی می رسید خونه می بوسیدمش و بهش می گفتم دوستت دارم و بدون اینکه انتظار داشته باشم اون هم این جمله رو به من بگه می رفتم بچه م رو بغل می کردم و تو آشپزخونه بقیه کارهای شام رو انجام می دادم و میزو آماده می کردم. اوایل براش مهم نبود که من بچه بغل دارم کار می کنم(البته بعضی وقت ها هم بچهرو با وسایل اشپزخونه سرگرم می کردم تا به کارام برسم) و می زاشتم استراحت کنه و کمتر غر می زدم که خستم و بیا کمکم کن. تو روز واسش اس ام اس عشقولانه می فرستادم و دیگه انتظار نداشتم بهم جواب بده. (بدون هیچ چشم داشتی).
بعد یه مدت دیدم خودش می اومد کمکم بچه رو نگه می کرد تا من شام رو اماده کنم. من هم دیگه تقریبا غر زدن هام به صفر رسیده بود. هر وقت بچه اذیتم می کرد به این فکر می کردم که خیلی ها آرزو دارن که یه بچه سالم مثل بچه من داشته باشن و خدا رو شکر می کردم.
اس ام اس زدن هام نتیجه داد و دیدم اون هم بعد از یک ماه از هر ده اس ام اسی که می فرستادم یکی رو جواب میداد. سعی می کرد ساعت کارش رو کمتر کنه و بیشتر تو خونه باش.
سعی کردم یکم به حاله خود بزارمش و هی از نخوام که منو بغل کنه و بوسم کنه. خودم رو با بچه سرگرم می کردم و کاری بهش نداشتم. بعد یه مدت این همسرم بود که میومد دستم رو می گرفت و می گفت بیا پیشم بشین و با هم تلوزیون نگاه کنیم یا بیا بغلم دلم برای بغل کردنت تنگ شده.
الان خدا رو شکر همه چی عالیه.
ولی من یه چیزی فهمیدم اونم اینکه زن قلب خونس اگه زن سرحال باشه وانرژی داشته باشه این انرژی رو بقیه هم می گیرن و دیگه اینکه مردها از اینکه یه چیزی رو مدام ازشون بخوای و مثل اره بری رو اعصابشون بدشون میاد و بیشتر لج می کنن و زن می تونه با محبتش سنگ رو آب کنه چه برسه به مردها که انسانن